یکی یدونه من و بابایکی یدونه من و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره

آرشای مامان و بابا

اولین روز 16 هفتگی کنجد

سلام عزیزم صبحت به خیر قربونت برم حالت خوبه؟ ما خوبیم خدا روشکر. عزیزی امروز عمو علی شوهر خاله معصومه یه مشکلی براش پیش اومده تو خیلی پاکی و به خدا نزدیکتری پس از خدا بخواه به خاطر آرمیتا کوچولو و رامین و آرمین مشکل باباشون حل شه  انشالاااااا پدرجونه کازرونی هم یکشنبه دیگه نوبت دکتر داره بهش گفتن باید عمل شه و پوست پاش رو بردارن و بذارن جای پوست دستش که کلی وقته زخم شده و به خاطر قندش خوب نشده دیروز مامانی رفت و آمپول زد بعد با بابایی شام رو بیرون خوردیم و بعد بابا به خاطر محل کارش عکس لازم داشت روفت ١٢تا عکس فوری گرفت و بعدش با هم رفتیم که برات لباس بخریم لباسها خیلی خوشکل نبود ولی فوق العاد...
30 بهمن 1391

بابایی بیااااااااااااااااااااااا

دلبرم نازکم ای نازنینم***زود بیا تا برات عشقی بچینم کی میای تا تو رو گیرم در آغوش***کی میای تا کنی غمهامو خاموش بیا تا بابایی باز جون بگیره*** گلای تازه تو گلدون بگیره بیا ای ناز من ای نور چشمام*** بیا ای تک ستاره توی شبهام میدونی نازکم قربون چشمات*** بابا دوست داره تا بوس کنه لبهات بابایی بابایی دوست دارم من*** بابایی بابایی ای گل گلشن صد هزار شکر خدا داد به ما رو تو ***تویی که زندگی دادی به این دو    
29 بهمن 1391

شعر امشب بابایی که تقدیم به مامانی کرده البته با اجازه تو

این دل گنجشکی من می خواد که عاشقت باشه****می خواد که توی زندگی همدم لایقت باشه میخواد که تو دریای عشق سوار قایقت بشه****می خواد که در خوشی و عشق اوج دقایقت باشه این دل دیوونه ی من می خواد که باز پر بکشه****می خواد بره اون بالاها جام تو رو سر بکشه بازم دلم می خواد تورو می خواد که با من بمونی****میخواد که با من باشی و سرود عشق رو بخونی بازم دلم اسیر شده اسیر اون ناز نگات****میخواد که قربونت بره قربون اون مست چشات می خوام که باز داد بزنم بی نامم و دوست دارم****می خوام که فریاد بزنم بازم من از ته دلم ...
29 بهمن 1391

بدون عنوان

توی یه جمعی یه پیرمردی خواست سلامتی بده گفت : می خورم به سلامتی 2 بوسه !! بعد همه خندیدن و هم همه شد و پرسیدن حالا بگو کدوم 2 بوسه ؟!! گفت : اولیش اون بوسه ای که مادر بر گونه بچه تازه متولد شده میزنه و بچه نمی فهمه ! دومیش اون بوسه ای که بچه بر گونه مادر فوت شدش میزنه و مادرش متوجه نمیشه         ...
29 بهمن 1391

بدون عنوان

پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود در یخچال را باز می کند عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند پسرک این را می داند دست می برد بطری آب را بر می دارد ... کمی آب در لیوان می ریزد صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم " پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ...
29 بهمن 1391